گاهی هم دلت میخواد غصّه از پا درت بیاره. ینی نمیدونم، یهو سبک شی، کم شه، فشارش از رو دوشت برداشته شه.
یهو که درست نمیشه چیزی اصولا! پس فقط رهاییِ یهویی تو از پا درومدنه.
- البته که میدونم! اینم میگذره و حل میشه توم و جون سالم ازش به در میبرم
دوست دارم برم باشـ(ون) حرف بزنم ولی خب نمیشه، بیش از پیش بینمون دیواره
اقلا حالا حالا ها نمیشه، و خب بعد ازینم دیگه اونقد فاصلهست که نمیشه
حیف شد.
-
بابا هر وقت کلّه ظهر میخواستم برم بیرون همینو میگف، میگف آفتاب میخوره فرق سرت ازینی که هست خرابتر میشه :))
-
از حرفا و رفتارام میترسم گاهی، نشونه چند رنگی میبینم توشون چون شاید، خودمم با خودم غریبهم و نمیدونم چی منم چی نیستم
-
حس بر باد رفتگی هویت دارم
کدوم هویت؟ :))
-
بدون وجود قواعد از هم میپاشم و از قواعد فراریام.
-
آدمیزاد ذاتا موجود تباهیه، زندگی هم از بیخ و بن چیز مزخرفیه، منم چرند بیشتر میگم جدیدا.
-
حالا نمیشه رهِ صد ساله رو یه شبه رف؟ چن شبه چی؟ چن هفته، چن ماه؟ این تن بمیره راه نداره؟
-
دارم باز به قالب ظرف جدید درمیام حریصانه، چقدر زشت، چقدر ترسناک! پسر من نمیخوام اینو
-
شفافیت تو نوشتن اذیته برا خودم، چرا آخه؟ رنگِ سطحی بودن داره فک کنم چون، چقد بیمزه :))
-
نه نه، بخند، ولی آروم
-
باید حرف بزنم و نباید حرف بزنم.
-
گیج و منگ و ناآروم؛ مث همیشه
-
بیاید یکی دو جمله بهم بگید اگه تا اینجا خوندید، هر چی دوس دارید، نیاز آزاردهندهای به فیدبک پیدا کردم.
من بدون هنجارشکنی نمیتونم درست کنم این داستانو، نمیتونم روحمو بند بزنم و تمام قد بلند شم و رو پای خودم وایسم
هنجارشکنی هم خطر کردنه، میتونه طعمش تلخِ تلخ باشه و همین تهمونده رمقم رو هم بگیره
و نمیدونم، درست اینه که بشینم یه گوشه و دل بدم به هر چی هست و مرادم رو وفق بدم با اوضا، یا که پاشم و اوضارو بر وفق مراد کنم؟
ته نداره که این سرگشتگی.
ولی جدی فک کن قرار بود توی این دنیا موندنی باشیم. تحملش سخت میشد واقعا!
-
امثالِ شهید چمرانم برام در حکمِ نشونهن؛ اینطور که اگه این اینه، پس خداش چیه دیگه
-
گفت مطمئن باش من آخرتِ خودمو به دنیایِ شما نمیفروشم، و خیالمو راحت کرد.
-
آخه زلیخا آدمِ خوبی رو دوست داشت!
-
حسرت خیلی بد چیزیه.
زیاده روی میکنن، محدودیت و قید و بند رو مانع آزادی و رهاییِ ظاهریِ از ناکجا تقدس یافته ی پوچ شون میبینند و زیر پا میذارن و پست میشمرنش، اسم این میدونی که میتونن توش بتازن با خیال تخت و بی عاری تمام، و این بی قیدیِ در وهله اول لذت بخش و در واقع جلو رفتن تو رنج و تباهی خودساخته ی براومده از این زیر پا گذاشتن رو هم میذارن زندگی و تلاش و مبارزه و سرسختی و کسب تجربه!
بیرازم ازین سیاهی ای که میسازید و ازش مینالید و با ولع میخواید بقیه رو هم بکشید توش
و بیرازم از سیاهی هایی که خودم میسازم و ازشون مینالم!
و میدونم که مسخره ست اگر فکر کنم خوبم و متفاوت و تافته ی جدا بافته، این حرفا فقط از سر اینه که یادم بمونه چی بده که بتونم هم خودم ازش دور بمونم و هم باش مبارزه کنم
+ همه ش نتیجه دور شدن از توعه.
حالا بهتر میفهمم که چرا به گناه میگه اسراف فکر کنم اصلا تعریف گناه همینه
فیلمه خوب بود، چون باعث شد این فکره بیشتر ریشه بدوونه تو سرم.
کوکو سیب زمینیش خیلی چربه. بدم میاد. جاش نارنگیای خوبی داره. خب نارنگی میخوریم.
میگه نت تو هم ضعیفه؟ میگم آره.
این کیبورده هم نیم فاصله شو پیدا نمیکنم، بهتر. دلم ساده نوشتن میخواد.
جزئی شد؟ خب باشه. نه که حواسمون به کل از کل پرت باشه که. نه، حواسمون هست. اونم به موقعش.
چقدر قویه این دختر! چقدر محکمه. چقدر وسیعه. چقدر خوبه. چقدر شبیهش نیستم.
نارنگیشم که مزه نداره. منم حواسم نیست که سرما خوردم.
این نیومده بود اتاق ساکت بودا! خوب بود حالمون.
دمخور آدمای نامربوط شدیم. خب دیگه نمیشیم! درستش میکنیم.
+ تو نخِ ابره که بارون بزنه
اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه.
خب چون از صفحههای کوچیک خوشمون نمیومد. من یکی مث اون دختره میخوام تو مدرسه که یه روز یهو اومد همه کتابای مصطفی مستورو بم داد گف اینارو اوردم تو بخونی. شما میفهمید ما چمونه؟ مام نمیفهمیم. بارونم که زد. هنوزم داره میگه باید همه چی خوب باشه. خب باشه.
شاید داشتم سعی میکردم با چیزایی که خیلی قبلا باشون تعریف میشدم خودمو معرفی کنم، چون از تعریف نشده بودن میترسیدم
الانم میترسم
از چیزی که هستم،
یعنی از این همه چیزی که نیستم
از اینکه چیزی نیستم!
احساس تهی شدن میکنم، حتا همون خورده چیزایی که اون موقع داشتم رو هم میشه گف ندارم دیگه به اون صورت انگار هیچی از این بیست سال با خودم نیوورده باشم!
این قدر بی وزن؟!
خستگی روحیم برطرف نمیشه و مدام میخوابم و مدام خانواده شاکین که چرا انقدر میخوابی
+ کاش اقلا تو بیداریم دو تا کار مفید میکردم -ــ- فعلا که یکی از درسارو افتادم یحتمل، باقی رو نیفتم فقط. درباره موشک کروز و پدافند تور ام یک و تحولات منطقه میتونم یه صحبتایی براتون داشته باشم ولی -ــ-
کم صبر و طاقت شدم. یه دفعه سر یه چیز کوچیک و بیاهمیت کلی ناراحت و عصبی میشم و خیال میکنم دنیا جلوم وایساده و کائنات کلا با من مشکل داره و میپرم به بقیه. یکم بعد که فروکش کرد، هی فکر میکنم این چه کار مسخرهای بود من کردم! آرومگرفته و خجالتزده میرم سراغ آدما و میگم من بودم فلان کردم دو دیقه پیش؟ ببخشید زیادی ناراحت شده بودم، دلیلی نداشت.
خب درست شو لامصب!
محتوا به کنار، این تیکه توصیف چقدر زیباست:
. نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقبآسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من، این غرفهی با پرده های تار.
من تازه شروع کردم خوندنِ کتاب مقدّس رو، ولی تا این جا این طور به نظرم میرسه که اگر قرآن صرفا نوشتهای از خود پیامبر و یک سری اطرافیانش جهت اصلاح و تکمیل این کتاب برای زیباتر و معقولتر و خوبتر به نظر رسیدن مفاهیمش باشه مثلا تکذیب بعضی ویژگیهای خدایی که تعریف میکنه، بهتر و سالمتر کردن داستانهاش، حتی دقت تو اینکه گفتن چه قسمتایی مهم و به درد بخوره و نگفتن چیا ضرری نمیرسونه،
واقعا بینظیره!
+ نه که از این لحاظا "کامل" بودن قرآن رو حس کرده باشم
اینکه آسمون بیخیال نمیشه و نهایت بعد نیم ساعت دوباره شروع میکنه، واقعا دوستداشتنی و هیجان انگیزه!
هفت صبح: زمین و زمان تمیز شده.
هشت و خوردهای صبح :)) : خوشحال از خونه بیرون زدم که نون بربری بگیرم و از هوای مطبوع لذت ببرم، الان متوجه شدم کلید ندارم و دلم هم نمیاد بیدارشون کنم، و در نتیجه در ادامه باید به اجبار از هوای مطبوع لذت ببرم.
+ چندتا عکس
ادامه مطلب
دلم برای رفتن به ملاقات بابا در بیمارستان فیروزگر تنگ شده. شاید با چاشنی خیالات خام و کودکانه ام. و خریدن آب پرتقال از آبمیوه فروشیِ سر کوچهی بیمارستان. که از تمیز به نظر نرسیدن بساطش حرص بخورم و از نمکریزی فروشندهاش، که بابا کیف کند و دفعات بعد سفارش بدهد باز هم برایش بگیرم. برای گیر دادن نگهبان. حتی برای پیدا نکردن راه خروج و گم شدن و هر بار از یک راه تازه رفتن. برای صدای اذان دم غروبش. برای بخش نسیم. برای خانم پیر اتاق روبرویی. برای ایستگاه متروی میدان ولیعصر. حتی حتی گرم بکشد پای از او نکشم» گوش دادن های توی مسیر. برای توپولوژی مقدماتی سر کلاس گراف و تجسّم دوناتِ پیچ خورده. برای حل کردن سوال گراف. برای تراس ته طبقه چهارم ساختمان هفتاد و یک خوابگاه. برای استرس. برای دویدن. برای یا من اسمهُ دوا و ذکرهُ شفا» خواندن های از ته دل، توی ماشین. شاید حتی کلاس معادلات هم! برای امید. برای امید. برای امید.
امیدهای واهی احمقانه.
شب عجیبیه. الان که دراز کشیدم رو تخت و بالای سرم پنجره بازه و نسیم میاد، و همراهش یه عطر یاس تند عجیب. الان که شب اول ماه رمضونه. که همیشه یه حس غریبی داشته و از امسال به بعد بیشتر هم میشه این حس غریبش. که بسیار خوشحالانه توی خونه م. ماه رمضون های خوابگاه عادیند و حتی دوستنداشتنی. رها و تُهی ام، از آینده بیشتر از همیشه. الان که هیچ ایده و طرحی براش ندارم، حتی هیچ رویایی. از گذشته پرم هنوز، از گذشتهی نزدیک بیشتر. میدونم، یعنی حدس میزنم که از این گذشته هم خالی بشم کم کم. احتمالا گذشتههای بعدی جاشو پر کنه. شایدم نکنه. شایدم هیچ وقت خالی نشم ازش که بعیده. طوری از گذشته و آینده حرف میزنم انگار جاودانهم! دنیا دو روزه بابا. الان؟ حواسم نیست بهش اون طور که باید. گمونم حواسم نیست بهش. فعلا دارم دنبال خودم میگردم. که مدتها بود متزل شده بود، وا رفته بود، اما خودشو وصله پینه کرده بود، بند زده بود و به فراموشی سپرده بود که مشکلی هست. اما یه انفجار همه چیو از هم پاشید. وصله پینه هم به کار نمیومد دیگه. بلند میشم ولی، سعیمو میکنم، دوست دارم که سعیمو بکنم نباید بگم این حرفارو. بیهوده ست. بیشتر توهم برم میداره شاید
من خوشحالم از وجودِ محکم و مطلق و نورِ محضت. من از فلسفه چیز زیادی نمیدونم که مطمئن باشم این جملهای که گفتم اصلا معنی میده یا نه، حرف از وجود داشتن تو مسخرهست و تو همون وجودی یا هر چیز دیگه من خوشحالم از آشنایی بسیار ناچیزم بات. حتی اگر حواسم بت نباشه و سرم گرمِ خودم و دنیات. همه وقتایی که حواسم نیست هم ته دلم خوشحالم بابتت. اصلا بذار این طور بگم که اون قدر خاطر جمعم ازت، اون قدر آرامش دهنده ست همین بودنت که حواسم پرت میشه ازت. که حواسم میتونه بره سمت چیزای دیگه.
شبکه چهار ساعت هفت عصر یه برنامهای داره به اسم زندگی پس از زندگی؛ با کسایی صحبت میشه که تجربه نزدیک به مرگ داشتن، یه حادثهای براشون اتفاق افتاده و تا نزدیکی مرگ کامل رفتن اما برگشتن. از تجربه ماوراییشون میگن درواقع. در کل جالبه به نظرم، تونستید ببینید.
درباره این سایت